طبیعتا اولین کاری که به ذهنم میرسید، این بود که درگیر نشوم و موضوع را با پلیس در میان بگذارم.
ساعت: ۱۵:۲۲؛ اولین تماس را با پلیس ۱۱۰ میگیرم. شرح ماوقع میدهم و اطلاعات تماس و نشانی منزل را در اختیارشان قرار میدهم و میگویم امنیت جانی ندارم. لطفا سریعا اقدام کنید.
ساعت: ۱۵:۴۱؛ حدود ۱۹ دقیقه از تماس با ۱۱۰ گذشته و موتورسوارِ خاطی، متواری شده است. با پلیس دوباره تماس میگیرم. پاسخ میشنوم که گزارش به کلانتری قلهک اعلام شده و مامور بهزودی خواهد رسید. میگویم ماشالا به این چابکی! چطور برای کارهای دیگر مثل مور و ملخ سر آدم میریزید، حالا که به شما نیاز داریم، خبری نیست!
میگوید: آقا لطفا وقت ما را نگیر، اعلام شده، ماموران ما میرسند.
ساعت: ۱۵:۴۴؛ به پلیس ۱۹۷ تماس میگیرم و میگویم ۲۲ دقیقه هست منتظر رسیدن پلیس هستم. با اینکه گفتهام جانم در خطر است اما هیچ خبری نشده. میگوید: آدرس، شماره تلفن، دلیل تماس؟ شرح میدهم. میگوید سر ماموران ما شلوغ است اما دوباره ثبت کردیم تا در اولویت رسیدگی قرار گیرید.
ساعت: ۱۵:۴۹؛ با شماره ۱۱۳ وزارت اطلاعات تماس میگیرم. شرح ماوقع میدهم. میگوید: به ما ارتباطی ندارد، به ۱۹۷، زنگ بزنید. میگویم: حالا که به شما نیاز پیدا کردهایم مرتب ما را به هم پاس میدهید؟ اگر میگفتم یکی از همسایگان ما منافق است، بلد بودید در چشم به هم زدنی خود را برسانید؟ تلفن را قطع میکند.
ساعت: ۱۵:۵۱؛ هنوز از پلیس خبری نیست. دوباره با ۱۱۰ تماس میگیرم. میگویم ۲۹ دقیقه هست که منتظرم! پاسخ همان است، سرمان شلوغ است منتظر بمانید.
ساعت: ۱۶:۰۷؛ مردی از کلانتری قلهک تماس میگیرند. خسته و معترض. با لهجه میگوید چه شده؟ شرح میدهم. میگوید: مجرم متواری شده، الان ما بیاییم چه کنیم؟ میگویم: آنقدر دیر کردید که متواری شد، لااقل مامور بفرستید، صورتجلسه کند.
ساعت: ۱۶:۱۴؛ از مرکز فرماندهی پلیس نیروی انتظامی تماس میگیرند. دوباره داستان را جویا میشوند و برای چندمین بار روایت میکنم. عذرخواهی میکند اما میگوید: لازم است مامور بفرستیم؟ می گویم: بله، حتما لازم است چون باید صورتجلسه شود.
ساعت: ۱۶:۴۵؛ مامور زنگ در را میزند، بالاخره پس از یکساعت و ۲۰ دقیقه، این همه تماس و پیگیری جواب میدهد.
میگویم: اگر نمیرسید از جان ما حفاظت کنید بگویید یک چاقوی ضامندار در جیبمان بگذاریم و دیگر شما را به زحمت نیاندازید.
عذرخواهی میکند. میگوید سرمان خیلی شلوغ است، ترافیک را هم در نظر بگیرید. خب بگویید چه شده؟
باز هم شرح ماجرا، آنچه میگویم روی یک برگه مینویسد. امضا میکند. امضا میکنم. برگه را به من میدهد. توصیه میکند حالا که بخیر گذشته دنبال داستان را نگیر. چون با قاضی طرف میشوی. شاهد هم که نداری. پس بیخیال شو چون ممکن است طرف اعاده حیثیت کند و شما مجرم شناخته شوید.
این هم داستان من و پلیس و سایپا در عصرِ آخرین روز پاییزی.
نظرات کاربران برای این مطلب فعال نیست